محل تبلیغات شما

دلنوشته ی برومند



بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل گفتم تو همچو فلان ترش شدی
ای بلبل خوش الحان پرنده زیبا بگو چگونه از قفس گشتی رها غم روز های دلتنگی یا قصه طوطی های بازرگان شد بانی کار شبی در خواب دیدم کسی از دیدن نوشته هایم ذوق میکند شوق نوشتن با دیدن خنده های شیرنش در دلم زنده می شود امااز کوچه های بی کسی وغم گرفته این دنیا که می گذرم یا این روزها که شده بیان رنج بیماری و بی پولی وظلم ظالم دلخوشم به یاد روز های خوش زندگی و داشتن دل بی کینه شاید از یاد ببریم لحظه ای سفره های خالی مردم بی خانمان ای کاش از هر بوم و برزنی صدای خنده
دیشب چه شبی بود حق پرستان، مستان باده به دست ،دلسوختگان،عاشقان یار همه جمع و بی تاب،زمین وزمان آماده، دلهای مشتاقان لرزان و پر طپش، ستارگان آسمان پر نور تر از همیشه صدای گریه و سوز و دعا به عرش اعلا امشب جمع مستان با یک صدا به همراه گریه و باسوز دل و از خود گذشتگی از درگاه الهی ظهور مهدی موعود را طلب می نمایند نیرویی به آرامی و ملایمت مرا از خواب بیدار و وادار به ورزش دستها مینماید از جا بلند میشوم چه شده خدایا من که یک لورازپام خورده بودم چرا نیمه شب
زمانی که بخواهید وصیت‌نامه بنویسید متوجه خواهید شد تنها کسی که از داراییتان سهمی ندارد خودتان خواهید بود پس از زندگییتان تا میتوانید لذت ببرید #تولستوی خوشبختی مانند تلفن است، اگر دیگران نداشته باشند، به هیچ درد شما نخواهد خورد، برای دیگران آرزوی خوشبختی داشته باشید.! #مازیتوفسکی برای رفع فشارهای عصبی بايد دو گام برداشت: گام نخست اينكه برای مسائل جزئی، خود را ناراحت نكنيد، گام دوم اينكه بدانيد همه ی مسائل جزئی هستند.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده به هوای لب شیرین پسران چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده به طهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی که صفایی ندهد آب تراب آلوده گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست که شود فصل بهار از می ناب آلوده آشنایان ره
گلریزان عشق است چه شب پر شوری است امشب جام می در دست از عشق لبریز است او امشب پیچید در دل شب صدای زنگ ناقوس امشب خواب نمانید همرهان وقت وصال است امشب طالبان نور خنده کنان از راه رسیدند امشب از هر گوشه ای صدای یا هو می رسد به گوش امشب هق هق گریه مرشد بی قرار عجب شبیه ست امشب ماه و ستاره می خندند به عشق عاشق بی مدعا امشب کوله بارت سبک است یا سنگین وقت سفر است امشب از چه می ترسی راه نرفته آشفته گشتی امشب قدم به قدم نشان راه از دور نمایان شد امشب تا امید و عشق
عشق یعنی مشکلی اسان کنی دردی از در مانده ای درمان کنی. در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری اب را ، بر تشنه تر عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی هر کجا عشق اید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود عشق یعنی شور هستی در کلام عشق یعنی شعر مستی والسلام
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد زبیم بازگشت دل جمع است عاشق را که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد زشمع انجمن آموز آیین وفاداری که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد نمی دانم چه حال از عشق
اگر از زمبن و زمان طلا ببارد دیگر حاضر نیستم نگاهشان کنم چقدر رنج بردم تا فهمیدم طلای ناب و دست نیافتنی در اختیارمه و من بی خبر به دنبال سنگ طلایی تا بدان وسیله به رفاه بچه هایم ومردم نیازمند کمک نمایم غافل از اینکه خدای عزیزم رزق و روزی را از قبل تعیین کرده و به هر بنده ای مأموریت خاصی داده خدایا بارها ازت ثروت کلان خواسته بودم تا وسیله خیر باشم اما فهمیدم نمی توانم طاقت بیاورم در مقابل درگیری فکر و ذهن وضرر و زیان پول و از همه بدتر کمک کردن به کسی که
یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد، داد می زد: کهنه قالی می خرم، دست دوم، جنس عالی می خرم، کوزه و ظرف سفالی می خرم، گر نداری، شیشه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید، بغضش شکست، اول #ماه است و #نان در سفره نیست، ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود، بدتر از او، خواهرم دلگیر بود، بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا مادرم هم، روزه بود، صورتش دیدم که لک برداشته، دست خوش رنگش، ترک برداشته، باز هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها